sekmadienis, vasario 11, 2007

زمين خوردن


در اتاق را قفل می کنم .کلید را متل همیشه زیرموکتی که از اتاق بیرون آمده قایم می کنم.متل همیشه سوت می زنم و راه روی طولانی را طی می کنم وروی یه در ثصویر سید حسن نصر الله هست که نوشته نحن ابنا الحیدر
خیلی از این پوستر خوشم می یاد از شیشه هایی که اون طرف راهرو هست می شه برف های مونده را می بینم .وهنوز سوت می زنم از پله های گرد که خیلی هم ازشون خوشم می یاد پایین می رم خیلی سریع ، به طبقه هم کف می رسم چند تا پله مونده که می خوام مثل همیشه توی آینه تمام قدی که سمت دیوار هست خودم را ببینم (آخه به من این قرطی بازی ها اومده!)...
یه هو مچ پام پیچ می خوره و ولو میشم کف زمین ! وجریان سیال ذهنم در چند ثانیه ، جلوی چشمم چند تا تصویر می چینه!اینکه چه طور حالا باید با یه عصای پیرزن متل دوم دبیرستان دانشگاه برم آن هم در بدترین موقع وقتی که سرم از همیشه شلوغ تره قبل از امتحان فیزیک عمومی .به یاد بابام می افتم . به یاد ریخت بد قوارم با یه عصا !
درد دارد ومن جرائت نمی کنم اندکی پایم را تکان دهم چون یاد درد پایم وبد تر شدن موقع حرکت می افتم.
به کفش ساق بلندم نگاه می کنم ومی گم چرا مثل برگ چغندر عمل کرد!بارها نحوه ی حرکت مچ پایم راهنگام پیجش پردازش می کردم و اینکه واقعا امید کمی نداشتم .همه ی این ها در شاید کمتر از چند ثانیه جریان سیال ذهنم به طرفشان می رود و بر می گردد
با یه پا آرام بلند می شم با شک آرام اون پام را روی زمین می گذارم وشروع به راه رفتن می کنم درد خیلی کمی دارم و وقتی دو سه قدم می روم دردم را کمتر وکمتر احساس می کنم و به این فکر می کنم که شاید چون بدنم گرم بوده! دردش کمه . ولی الآن بعد از ظهر که این مطلب را می نویسم فقط یه بار یه نمه درد احساس کردم.
از همون وقتی توانستم دوباره راه برم وطعم دوباره راه رفتن را چشیدم از همین امروز ظهر که خوردم زمین و پاشدم. بار ها خدا را شکر کردم به خاطر این همه چیز ها که به من داده مخصوصا سلامتی!
¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤
اين نوشته مربوط به حدود سه هفته پيش هست.اگر دير به دير به روز مي كنم و به شما هم كم سر مي زنم من را ببخشيد ....خوب نيست!امروز روز آخره خونه هستم بعد از تعطيلات دو هفته اي بين دوترم
!