کودکی
روزنامه آفتاب دوشنبه 25 تیر 1386/صفحه حوادث : فرزند یک قصاب ، گلوی برادر شیرخوار خود را برید.
کودکی چهار ساله در الجزایر که پدرش قصاب است ، به تقلید از کار پدر ، گلوی برادر شیرخوار خود را با چاقوی آشپزخانه برید.خب خلاصه کنم مادرش از صدای بچه بزرگتره که از پاشیدن خون ترسیده بوده بچه شیرخواره را با پای برهنه به نزدیک ترین بیمارستان می رسونه و بچه ی شیر خواره از مرگ نجات پیدا می کنه!این آخرش را که نجات پیدا کرده را گفتم ، چون برای مامانم گفتم گفت مرد!گفتم نگم شما هم خیال می کنین مرد!اما جالب بود بعدش مادرم شروع کرد از حسادت بچه های کوچیک نسبت به هم گفتن و یه سری نمونه در فامیل را ذکر کرد!!
حالا این همه گفتم که بگم چرا مردم عادی نه همه ، فکر می کنن بچگی دوران صداقت و پاکی هست!آخه پاکی و صداقت را اصلا بچه نمی فهمه و فقط با توجه به تشویق و تنبیه خانواده و در سال های بالاتر جامعه ای که با اون برخورد داره رفتار می کنه!آدم وقتی فکر می کنه می بینه بچگی هم خبری نیست .راستی پایین یه قسمتی از یه نوشته خودم دیدم بی ربط نیست به این پست اضافه کردم!
0101
هم اتاقیم (الف) یه حرف هایی می زنه( یعنی می زد!) مثلا می گه ((دلت بری بچگیت تنگ نشده یا شب بود می گفت فکر کن امشب بمیریم، نمی ترسی!)) دنیای خودشه ولی برام این ها بی معنی است بچگی!دوران فرمانبرداری ، دورانی که اطرافت پر از قرار داده و تو چون می ترسی یا طمع می کنی چیزی گیرت بیاد سعی می کنی به قرار داد های خونه ، جامعه و... عمل کنی کجاش منحصر به فرده!با اون دید ساده و تک بعدی که خیلی دورغ ها را حقیقت می بینی و....
یا مردن ، از کجاش می ترسی اون هم مثل بچگی که یه مرحله بود و رفت یه مرحله است که می آد حالا از چی می ترسی؟؟ از گناه های خودت!!
01010
اما این هم اضافه کنم من بچه ها خیلی زیاد دوست دارم اون هم یه دلیلش اینه که خیلی تاثیر پذیرن و دنیا شون را ما داریم براشون ترسیم می کنیم
کودکی چهار ساله در الجزایر که پدرش قصاب است ، به تقلید از کار پدر ، گلوی برادر شیرخوار خود را با چاقوی آشپزخانه برید.خب خلاصه کنم مادرش از صدای بچه بزرگتره که از پاشیدن خون ترسیده بوده بچه شیرخواره را با پای برهنه به نزدیک ترین بیمارستان می رسونه و بچه ی شیر خواره از مرگ نجات پیدا می کنه!این آخرش را که نجات پیدا کرده را گفتم ، چون برای مامانم گفتم گفت مرد!گفتم نگم شما هم خیال می کنین مرد!اما جالب بود بعدش مادرم شروع کرد از حسادت بچه های کوچیک نسبت به هم گفتن و یه سری نمونه در فامیل را ذکر کرد!!
حالا این همه گفتم که بگم چرا مردم عادی نه همه ، فکر می کنن بچگی دوران صداقت و پاکی هست!آخه پاکی و صداقت را اصلا بچه نمی فهمه و فقط با توجه به تشویق و تنبیه خانواده و در سال های بالاتر جامعه ای که با اون برخورد داره رفتار می کنه!آدم وقتی فکر می کنه می بینه بچگی هم خبری نیست .راستی پایین یه قسمتی از یه نوشته خودم دیدم بی ربط نیست به این پست اضافه کردم!
0101
هم اتاقیم (الف) یه حرف هایی می زنه( یعنی می زد!) مثلا می گه ((دلت بری بچگیت تنگ نشده یا شب بود می گفت فکر کن امشب بمیریم، نمی ترسی!)) دنیای خودشه ولی برام این ها بی معنی است بچگی!دوران فرمانبرداری ، دورانی که اطرافت پر از قرار داده و تو چون می ترسی یا طمع می کنی چیزی گیرت بیاد سعی می کنی به قرار داد های خونه ، جامعه و... عمل کنی کجاش منحصر به فرده!با اون دید ساده و تک بعدی که خیلی دورغ ها را حقیقت می بینی و....
یا مردن ، از کجاش می ترسی اون هم مثل بچگی که یه مرحله بود و رفت یه مرحله است که می آد حالا از چی می ترسی؟؟ از گناه های خودت!!
01010
اما این هم اضافه کنم من بچه ها خیلی زیاد دوست دارم اون هم یه دلیلش اینه که خیلی تاثیر پذیرن و دنیا شون را ما داریم براشون ترسیم می کنیم
عکس این پست توی پست بعدی هست!
žymės: انسان