ketvirtadienis, rugpjūčio 31, 2006

šeštadienis, rugpjūčio 26, 2006

! سلام

سلام!
صبح پنجشنبه نوزدهم مرداد مسافرت من همراه خانواده ام شروع شد.شش شب مشهد بودیم، راستش من حدود ده سال بود مشهد نرفته بودم .در شمال هم یک شب گنبد، یک شب ساری ، یک شب نوشهر ، یک شب رامسر و یک شب بندر انزلی بودیم و بعد سه شب تهران بودیم. اینکه شب را می گم برای این هست که مثلا ما تقریبا همه ی روز بابلسر بودیم ولی شب را نوشهر خوابیدیم
می خواستم گزارش روزانه ی هر روزسفر راتوی دفترم بنویسم این قدر خسته می شدم که دیگه حال نوشتن نداشتم برای همین چهار پنج روز را ننوشته ام که باید کاملش کنم البته اگر فرصت کنم
واقعا از اینکه این مدت نتونستم بنویسم از تو دوست خوبم که الان بلاگم را می خونی معذرت می خوام
........... سرم تا یه مدت دیگه خیلی شلوغه ، راستش من ششم، دهم وچهاردهم امتحان دارم (ترم تابستونی).بعدش هم
.در نوشته های بعدی خاطرات سفر را می نویسم

antradienis, rugpjūčio 08, 2006

***

یه پیرمرد،همسایه ماست، اهل اطراف مشهده.با اینکه فکر کنم بی سواده ولی یه روز عصر که باهاش در مورد زندگی صحبت می کردم می گفت:(زندگی بالا وپایین زیاد داره!آدم باید بدونه دنباله چی می گرده !)با اینکه حدود از این حرف می گذره هنوز تویه ذهنمه وتا حالا چند بار تویه صحبتام این حرف را تکرار کردم
*******************************************
روز یکشنبه کنار ایستگاه اتوبوس واحد ،بغل دیوارتوی سایه ایستاده بودم .منتظر بودم اتوبوس واحد بیاد که حس کردم کنار شیشه ی راست عینکم یه چیزی چسبیده دستم را بردم وآن چیزی را که چسبیده بود نگاه کردم
باور کردنی نبود یه سنجاقک زرد بود جالب اینکه بعد هم پرواز نکرد وروی انگشتم نشسته بود تا اینکه اتوبوس واحد آمد و انگشتم را یه تکان ناگهانی دادم وپرید!
********************************************
پنجشنبه صبح سفر من همراه با خانواده به مشهد آغاز میشه .مطمئن باشید ده- دوازده روز دیگه که بر می گردم نوشته های جالبی خواهم نوشت

ketvirtadienis, rugpjūčio 03, 2006

گربه

روبه روی رودخونه نشسته بودم و ساندویچ همبرگر را از توی کیفم در می آوردم.صدای آب که از زیر پل می گذشت آدم را به وجد می آورد.چندتا پسر سعی می کنند باتور ماهی بگیرند.در همین حال یک پرنده ی سفید رنگ توی قسمت کم عمق آن طرف رودخونه در حالی که راه می ره از جلوی من می گذره.
هنوز اولین لقمه را نخورده ام که یه گربه ی کوچک بارنگ خاکستری وقهوه ای روشن یکنواخت از پشت شمشادهای صندلی که نشسته ام پیدا شد.فهمیدم بوی غذا را شنیده.رفت ولی دوباره هنوز یه کم از ساندویچ را نخورده بودم که دیدم زیرصندلیم هست وداره هی به من نزدیک تر می شه چون پاهام را تکون نمی دادم داشت به پا هام می چسبید، یک تکون خوردم حدود 50 سانت فاصله گرفت.یه کم ازهمبر بهش دادم خیلی خوشش اومد.یک چهارم همبر را تقریبا آرام آرام بهش دادم.گوش وچشم های فوق العاده زیبای داشت.من روی صندلی بودم واوآرام آرام ازبغل پایم راه می رفت و می آمد.
زیر صندلی که روش نشسته بودم دراز کشید،قدش انگار دوبرابر شد!خیلی باهام راحت بود.بعد دو دستش را زیر سرش بردوخودش را جمع کرد.خلاصه کلی از بودن باهاش لذت بردم
.