penktadienis, rugsėjo 29, 2006

بیست روز گذشته


سلام

انتظار
نیمه ی شعبان
گفتگو با ابر دل شیدا همین جوری که نمی تونی جوابی به عقایدشون بدی!
فهمیدن اینکه آدم بدی هستی بیش از آنکه فکر می کردی
شک
شک،اینکه دارن باهات بازی می کنن!
نتایج کنکور و یک نتیجه ی دور از انتظار ، با اینکه همین جوری الکی کنکور داده بودم تهران قبول شدم.
تردید در رفتن به رشته ی جدید
همزمان کلاس رانندگی

دیدن یه جسد که تریلی از روی سرش رد شده بود!!!یه مغز کامل

تصادف معلم رانندگیم آن هم بد!ببین کی می خواسته به من رانندگی یاد بده البته بگم معلم اولم که شش جلسه با هاش رفتم ارمنی بود و واقعا خوب بود!که رفت مسافرت ومن هم مجبور شدم با یه معلم جدید برم.واین طور بود که فقط دو جلسه تونستم از این پسر جوونه استفاده کنم.نا مرد من پشت ماشین بودم اگر کامیون هم داشت از فرعی به اصلی می آمد به من می گفت برو اون وقت من داشتم می رفتم زد رو ترمز و بعد شروع کرد به خانومه که تو فرعی بود ومی خواست بیاد تویه خیابون اصلی تعارف و...وبعدچی که نمی گفت!!
همین قرطی بازی ها را در آورد که تصادف کرد دیگه!

از رفتار سید حسن نصر الله،کسی که هم قسمتی ازخصوصیات امام خمینی را دارد وهم قسمتی ازخصوصیات چگوارا را داراست در مراسم جشن پیروزی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.
به تهران می روم
ثبت نام می کنم .
دانشگاه بزرگ و خوبی است

به اصفهان بر می گردم
دو روز بعد شنبه اول مهر توی دانشگاه منتظر خوابگاه
زندگی خوابگاهی
کارگاه
آشنا شدن با افراد زیادی در خوابگاه و دانشگاه
شلوغی تهران
ماه رمضون نماز جماعت سحر
چهارشنبه شب از تهران را افتادم اومدم خونه
دانستن اینکه آدم بدی هستی!
کلی کار عقب مونده
کلی کار عقب مونده
......

pirmadienis, rugsėjo 11, 2006

بحران

دیروز یه اتفاق مهم افتاد واول ناراحتی شدیدی پیدا کردم بعد آرام آرام شاد شدم تا اینکه دوباره از روی شک وسردر گمی ناراحت شدم.راستش از چند روز پیش حسابی از لحاظ روحی ودرونی به هم ریخته بودم که توی 70 روز گذشته به این حد در به دغون نبودم وبعد هم با اون اتفاق مهمی که گفتم از بیرون هم همه چیز به هم ریخت .همه چیز در حال تغییر ونوسان هست.هیچ چیز در تمام وجودم ودنیا برایم قطعی نیست!اساسی دچار بحران شده ام.
امروز دوباره رفتم دم رودخونه روبه روی پل شیری،خیلی اینجا را دوست دارم.با صدای آب نزدیک پل ، انگار مرتب طبیعت دل داریم می ده ومی گه حالت را می فهمم
010010010101010101110
موقع برگشت به خونه ،اول اتوبان یه مغز کامل آدم که دوتیکه شده بود وحدود 1 متریش جسد مردی بود کف اتوبان دیدم
امشب نسخه ی امریکایی فیلم بی خوابی را شبکه اصفهان گذاشته بود خیلی آل پاچینو خوب بازی میکرد ومن هم حس می کردم مثل اون گیجم و اشتباه کردم!

penktadienis, rugsėjo 08, 2006

عید نیمه ی شعبان بر همگان مبارک باد
خدایا!حجتت را به من بشناسان وگرنه از دین خود گمراه خواهم شد

antradienis, rugsėjo 05, 2006

من هم اعتراف می کنم

من هم اعتراف می کنم بار ها از آینده ترسیده ام.یعنی از خودم ترسیدم .اول یکی از نوشته های خصوصیم این طور شروع میشه : روزهاي نيامده
اما معلوم
شکنجه ميدهدمرا و حتي نمي توانم......(ادامه اش را به دلایل خصوصی بودنش نمی تونم بنویسم.)

ولی ببین زندگی در هر شرایطی پر از تجربه است که ما برای اون ها زندگی می کنیم .
برای دلتنگی ها ، خواستن ها ونشدن ها، برای شکست ها ، برای آنکه یک روز غروب که خسته از سر کار می آییم خبر بدی را بشنویم .برای اینکه گاهی الکی چون بقیه از نا راحتی تو ناراحت نشوند به زور بخندی ، برای اینکه گاهی به خودت فحش دهی به دلت بگویی خفه شو وشاید گاهی مدتی خودت را به بهانه ای از تمام دغدغه هایت دورکنی و به مانند یک عقب مانده ی ذهنی راه بروی وبخندی.
با تمام این حرف ها زندگی تجربه ی خوبی است
ما خیلی قوییم و باید سعی کنیم زندگی را به بهترین صورت تجربه کنیم.

htmlref

نام رفرنسی که شما دنبالش هستی و باید سرچ کنید
htmlref.chm
هست که حجمی حدود 2.7 مگا بایت دارد.
به
soroush_010101@yahoo.com
میل بزن یا آف بذار که توانستی پیدا کنی؟ و به دردت خورد یا نه؟

penktadienis, rugsėjo 01, 2006

کاش نوشته ام فقط قسمت اول را داشت


قسمت اول
روز چهارمی که در مشهد بودیم شب ساعت 11:15 بود که داشتیم از پارک ملت بر می گشتیم .یک یا کریم وسط خیابان داشت راه می رفت .نزدیک بود بره زیر ماشین که بابا زد روی ترمز!
دو روز بعد صبح ساعت 5:45 بود که داشتیم لوازم اثاث سفرمون را جمع می کردیم و توی ماشین می گذاشتیم تا از مشهد همان روز صبح برویم . من و بابا پای ماشین بودیم .
دو تا یاکریم از حدود دو متری جلوی ماشین آمدند وما را دور زدند و به عقب ماشین رسیدند.راه رفتنشون هنوز توی ذهنم هست.مرتب سرشون را عقب و جلو می کردندوراه می رفتند.و من در آن لحظه به یاد دو شب پیش افتاده بودم و فکر می کردم آیا ممکن است یکی از آن ها همان یاکریم دوشب پیش باشد
*********************
قسمت دوم
روز سومی بود که در شمال بودیم.صبح از ساری راه افتاده بودیم .در جاده ی بابل به بابلسر بودیم چون ساعتم باطریش تمام شده بود دقیق نمی دانم چه زمانی بود
چهار تا گوسفند با یک نفر همراهشان از خیابان کناری ما که در جهت مخالف ما بود گذشتند اما دو تا از آن ها روی بلوار وسط دو خیابان نایستادند بابا زد روی ترمز . با اینکه ترمزش خوب کار نمی کرد اولی از ماشینمان گذشت اما گوسفند دومی که دنبال اولی کرده بود نتوانست و به ماشین ما خورد ماشینمان به نظر ما که توی ماشین بودیم با این همه ترمز آهسته به گوسفند خورده بود.گوسفند سعی کرد بلند شه.خیلی سریع اتفاق افتاد یه خانم که نمی دونم از کجا اومد چاقو را داد به یه مرد دیگه غیر از اونی که همراه گوسفند ها بود تا سرش را ببره.فکر کنم حال گوسفند بد بوده بابا می گفت داشت جون می کند.همراه گوسفند ها به بابا گفت ماشینتون چیزی نشده بابا که پیاده شده بود و ماشین را وارسی کرده بودگفت ماشین سالمه وصدمه ای ندیده که مرده گفت پس برید به سلامت!
چندتا ماشین هم اونجا نگه داشتند ما رفتیم شاید تمام اتفاقات در چهار-پنج دقیقه اتفاق افتاد. شاید هم کمتر!!!!!